داستان: سراسر حادثه/ نوشته: بهرام صادقی
تاریخ نقد و بررسی: شنبه ۱ آبان ماه ۸۹
برادر بزرگتر صبح وقتي ميخواست سر كارش برود گفت كه بايد امشب مستأجران را دعوت بكنيم و به رسم قديم و هميشگي به آنها شام بدهيم، چون علاوه بر اينكه شب يلدا شبي تاريخي است، اين خود بهانهاي است براي اينكه باز هم دور هم جمع بشويم. برادر وسطي نه موافقت كرد و نه مخالفت و اين عمل كه دليل موافقت ضمني بود برادر كوچكتر را برآشفت: عينك ذره بينياش را با دست نگاه داشت كه نيفتد و پرخاشكنان گفت:
- پس تكليف درس هاي من چه مي شود؟ هرشب كه همين بساط است! فقط دنبال بهانهاي ميگرديد كه اين وضع را جور كنيد. اول شب بحث سياسي مي فرمائيد، به جهنم، مي گوييم بگذار هر چه ميخواهند فرياد بكشند و به سر و مغز هم بكوبند؛ بعد كارتان به دعوا مي كشد، باز هم مي گويم به جهنم؛ آن وقت آقاي مهاجر كه دلشان از خدا ميخواهد پايين مي آيند و صلحتان مي دهند. خيلي خوب! تازه اول معركه است: آقاي بهروز خان با آن صداي نكرهشان مثنوي مي خوانند و جناب عالي هم... با دهانتان تار ميزنيد؛ مادر بيچارهمان خوابش ميبرد و بنده... بنده هم سر يك مسأله، يك مسألهي دو مجهولي ساده، سر يك موضوع جزئي مثل خر در گل ميمانم.



